صفحه ی دهم
دلم یه بستنی شکلاتی می خواد
که صاف بکوبونم تو صورتت،
یه کم خنک شی!
من سوسیسی خوردم که بوی قرمه سبزی میداد.
هیج چیز عجیب نیست !
همین جور الکی الکی روزا داره می گذره و من بدون اینکه بفهمم دارم به زمان وداع ( یا شایدم دیدار(!) ) نزدیک می شم.
یه خدافظی تلخ و یه سلام شیرین.
تلخ و شیرین ...
و ای کاش شیرین و تلخ می بود ، شیرینی به من نمی سازد!
اگه روزي دلت خواست گريه كني
به من بگو قول نميدم بخندانمت ولي با تو گريه ميكنم ،
اگه روزي خواستي از اينجا بري نترس
به من بگو قول نميدم از رفتن باز دارم ولي با تو همسفر ميشوم ،
اگه روزي خواستي صداي كسي را بشنوي
به من بگو سكوت كنم ، اما اگه روزي صدايم كردي به سختي شنيدي ، زود به سراغم بيا شايد اين منم
كه به تسلاي تو نياز دارم !!

کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
آه ٬ وقتی که تو ٬ لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه ٬ وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان جادو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پر پرم می کند ٬ آری ای غنچه ی رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ی ایمان را
در پنجه ی باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی باخواهش را
در چشمه ی مهر
احتراز ابدیت را می بینم
بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست
احتراز ابدیت را یارای تماشای نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست !!

شنبه روز بدی بود ، روز بیحوصلهگی ،
وقت خوبی که میشد غزلی تازه بگی ؛
ظهر یکشنبهی من ، جدول نیمهتموم ،
همه خونههاش سیاه ، روی خونه جغد شوم ؛
صفحهی کهنهی یادداشتای من
گفت دوشنبه روز میلاد منه ،
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه ،
آخ اگه بارون بزنه ٬
آخ اگه بارون بزنه !
غروب سهشنبه خاکستری بود،
همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هی زدم از اینجا برو !
اما موش خورده شناسنامهی من !
عصر چهارشنبهی من !
عصر خوشبختی ما !
فصل گندیدن من !
فصل جونسختی ما !
روز پنجشنبه اومد
مثل سقائک پیر ،
رو نوکش یه چیکه آب
گفت به من بگیر، بگیر !
جمعه حرف تازه ای برام نداشت،
هر چی بود ، پیشتر از اینها گفتهبود !
پ.ن : دوشنبه روز میلاد منه ... !

اگر غمی هست، بگذار باران باشد
و این بــــــاران را
بگذارتا غم تلخی باشد از سر غمخواری
و این جنگلهای ســــرسبز
در این جـــــــا
در آرزوی آن باشند
که مگر من ناگزیر به برخاستن شوم
تا در درون من بیــــــدار شوند

اگر لحظه های خوشی پایدار بودند ٬ بهشت بود ...
اگر غم ها پایدار بودند ٬ دوزخ بود ...
پس چون هر چه هست می گذرد ٬ گویا برزخ همین جاست !

از تو فقط خاطره ای دور دست
مانده است :
خاطره ای مثل ابر
خاطره ای مثل مه
مثل باد
خاطره ای که همه ی تکه هاش
کم کم از هم گسست .
در یادم خوب هست
روزی کز کوچه ها
در باران رد شدی
ــ وقتی توفان نشست ــ
بی صدا
در پشت پنجره قلبی شکست .
پ .ن : آدما خیلی زود فراموش می کنن !

آبرویی را که با خود داشتم
ــ یکروز ــ
با همین دستی که می بینی
پیش روی باد
ریختم بر خاک ...
و کسی در من
ــ از خودش ــ پرسید :
" او چه خواهد کرد
بعد از این بی عشق
این چنین با دستهایی زشت و وحشتناک ؟ "
آه از این روزهای خالی و غمناک !

هر چند غیر از عشق
دیگر به چیزیم اعتقادی نیست ٬
اما بهشتی هم اگر باشد
حتما همان فردای بی اندوهگین توست
مفهوم دوزخ نیز
شاید همین امروز بی لبخند من باشد
که در او جای شادی نیست .
با این همه
گویا میان این دو هم ٬ چندان تضادی نیست ٬
زیرا :
تا دستهایم را میان دستهای خویش می گیری
حس می کنم از دوزخ من ٬ تا بهشت تو
راه زیادی نیست .

یک لحظه
ـ حتی ـ
جای حاشا نیست ٬
آری
حرفی ندارم با تو ـ ای پیدای پنهانـــکار ! ـ
آن سوی تر از پرده های شک
نقش کســـی ٬ غیر از تو پیدا نیست .
با این همه ـ اما ـ
در آسمان تو
وقتی به قدر لحظه ای لبخند هم جــــا نیست ٬
این پرده های ابر
تصویرهای مه
آیینه ی بـاران
حریر بـــاد ٬
اینها ... به چشم شور بختم ٬ هیچ زیبـــا نیست .
چیزهایی دیدم در روی زمین :
کودکی دیدم ، ماه را بو می کرد .
قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می زد .
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت .
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوبید .
ظهر در سفره ی آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود ،
کاسه ی داغ محبت بود .
من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته ی خربزه می برد نماز .
بره ای را دیدم ، بادبادک می خورد .
من الاغی دیدم ، ینجه را می فهمید .
در چراگاه (( نصیحت )) گاوی دیدم سیر .
شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : (( شما ))
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور .
کاغذی دیدم از جنس بهار .
موزه ای دیدم دور از سبزه ،
مسجدی دور از آب .
سر بالین فقیهی نومید ، کوزه ای دیدم لبریز سوال .
قاطری دیدم بارش (( انشا ))
اشتری دیدم بارش سبد خالی (( پند و امثال )) .
عارفی دیدم بارش (( تننا ها یا هو )) .
من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطلری دیدم ، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت .)
من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .
و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه ی آن پیدا بود :
کاکل پوپک ،
خال های پر پروانه ،
عکس غوکی در حوض ،
و عبور مگس از کوچه ی تنهایی .

یه نفر خوابش میــــــاد واسه ی خواب جا نداره یه نفر یه لقمه نــون برای فردا نداره
یه نفر از بس بزرگه خونشون گم میشه توش اون یکــی اتــــاقشون واسه همه جا نداره
یکــی دفترش پر از نقــــاشی و خط خطیه اون یکــی مداد برای آب و بــــا بــــا نداره
یکــی ویلای کنــــار دریاشون قصـــره ولی اون یکــی حتی تو فکرش آب دریــــــا نداره
یکــی هر هفته یه روز پزشکشـون میــــاد خونش یکــی داره می میــــــره خرج مداوا نداره
یه نفر می ارزه امضــــاش به هزار تا عالمی یکــی بعد عمری رنج و زحمت امضــــــا نداره
یکــی دوس داره که کـــــارتون ببینه اما کجــا یکــی اینقد دیده که میل تماشــــا نداره
یکــی فکر آخــــرین رژیمـــــــای غذاییه یکــی از بس که نخورده شب و روز نا نداره
یاد اون حقیـقت کلاس اول افتـــــــادم دارا خیلی چیزا داره ولی ســـــــارا نداره
بعضی قلبـــا ولی دنیـایی واســــه خودش داره یه چیزایی داره توش که توی دنیـــا نداره
همیشه تو دنیـــا کلـــی فرق بین آدمـــــــــا این یه قانون شده و دیروز و حالا نداره
خدا به هر کسی هر چیزی دلش می خواد بده همه چی دست اونه ربطی به شعرا نداره !
تو به من خندیدی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گامهای تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما
سیب نداشت
بی تو طوفان زنده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چنان می گذاری غافل از اندوه درونم ؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ی اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی...
نگاهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چو در خانه ببستم دگر از پای نشستم
گوییا زلزله آمد
گوییا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغکه پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی تو همه شعر و سرودی
چه گریزی زبر من که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم
من ز یک لحظه جدایی نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم
هما میرافشار
باهاش برم یه جای دور اونجا که ابر باشه هواش
صدای بارون بیاد از جوی کنار کوچه هاش
من باشم و خود خودش نگاش کنم یواش یواش
بهش بگم دوسش دارم نگاه کنم به اون چشاش
بهش بگم که همیشه پیدا میشم من سر راش
بهش بگم اگه بخواد کوها رو میارم براش
بهش بگم ازغریبی از دوری و بی رفیقی
از خوانده های الکی از اشکای یواشکی
از عشق من به گل یاس اون وقت که میشم آس و پاس
اون وقت که تصویرت میاد تو ذهن من گاماس گاماس
دلم میگه یواش یواش باید بسوزم من به پاش
این آخر قصمونه عاشقیم باز سر جاش
ج. رحمانی
توی تقویم د لت فصل بهار خط بزن
نامه های عشق بی فرجام ما رو خط بزن
توی باغچه ی دلت نا مهربونی رو بکار
گلدونای گل همیشه بهار خط بزن
توی دریای نگاهت کوسه رو رها بکن
ماهی های خوشگل و خوش خط و خال خط بزن
توی آسمون عشقت کلاغ ها رو پر بده
قناری خوش دل و خوش پر و بال خط بزن
همه ی مداد های سیاه دنیا رو بیار
تموم عشق و امید دل ما رو خط بزن
ن . سبزی
میگی عاشق برفی
ولی طاقت یه گوله برفونداری
میگی عاشق بارونی
ولی وقتی بارون میاد یه چتر می گیری بالای سرت
میگی عاشق پرندهایی
ولی اونارو میندازی تو قفس
میگی عاشق گلایی
ولی تا یه گل قشنگ می بینی اونو می چینی
میگی عاشق منی...
انتظار داری نترسم (ولی با همه این چیزا من نمی ترسم)![]()
![]()